چه گویم از صدای سرد باران
ازین روی سیاه سبزه زاران
از این دریای سرخ و کوه خاکی
چه شد آن روی عشق و مهرپاکی؟
دگر مهتاب شب نوری ندارد
دگر هور فلک سویی ندارد
عدالتگر درین دوره کجا بود؟
رهش سوی همان نور خدا بود
کجا بودیم کجا هستیم که انگار
فقط درگیر خود هستیم و این کار
دل لرزان , قرار و بی قراری
تب سرد عمیق و گریه زاری
کجایی ای فروغ تیرگی ها؟
غروب روشن وابستگی ها
که من گمگشته ام در راه و بیراه
فقط در جستجوی صورت ماه
تن سرد و دل و فکر سیاهی
فقط ظلمت, سیاهی در تباهی
بیا ای منجی این عصر دل تنگ
ختام این ره دشوار و بی رنگ
شعر از بانو شیرین کاکایی
- ۹۶/۱۲/۱۵
از هر چه میرود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست